چشمهایش...

تا آمدم بنشینم نگاهم گره خورد به یک جفت چشم...تا آخر مراسم هم من انگار هر چه دعا و به ندرت گریه کردم برای معصومیت این چشمها بود... اگر نمی ترسیدم که سنگینی نگاهم آزارش دهد... از اول دلم می خواست بنشینم و فقط زل بزنم به چشمهایش...صدای مادرش را شنیدم که اصرارش می کرد برای دراز کردن پاهایش؛ از خدا خواسته خودم را قاطی حرفهایشان کردم تا بتوانم نگاهش کنم...کیفم را جابجا کردم خودم هم به این بهانه کمی عقبتر جوری نشستم که بهتر ببینمش ... بهتر ببینم که تمام مدت مراسم از درد به خود می پیچد و دم نمی زند و در تلاقی نگاه معصومش با نگاه من؛فقط مهربانانه لبخند می زند... 

همان اولهای جوشن بود که تعارفش کردم با هم بخوانیم از مفاتیح من... اما باز هم فقط معصوانه با چشمهایش ْنه ْ گفت .تمام مدت چهارزانو نشسته بود و با دستهایش زانوها و پاهایش را می مالید...بعد از جوشن گمانم مادرش به ملاحظه ی او بود که راهی رفتن شد و من چشمهایم به دنبال آنها ... با چشمهایش خداحافظی کرد تا ندانم که می تواند حرف بزند یا نه؟!! 

همیشه متنفر بودم از واژه هایی مثل عقب مانده ذهنی؛ استثنائی و ... .  

گمان نکنم دیشب هیچ چیز به قدر حرفهای چشمهای این دختر می توانست آرام دل من باشد...و هیچ روضه نمی توانست سوزناکتر از انگشتان کشیده و زیبایش که از درد بازوها را فشار می داد ... . 

  

تا کی؟

چقدر بد که این همه گذشته و من به حرف نیامدم... باید به حال اینجا فکری کنم... .

آغاز

به نام دوست  

 

فقط سلام ...فعلا همین .